.:: یَارَبّ ::.
غزل پیوسته ی پیامبر (ص)
جا مانده بود و فرصت جبران نمی خواست
حتی اگر می خواست هم شیطان نمی خواست
کنج خودش هر کس غل و زنجیر در دست
زندانی خود بود و زندانبان نمی خواست
در سفره ها ی روح های استخوانی
نان بود اما هیچکس دندان نمی خواست
از آه عیسی یک (نفس) در باد می رفت
دیگر مریضی از دمش درمان نمی خواست
زیر گلوی ابرها شمشیر بود و
حتی بیابان هم دلش باران نمی خواست
غیرت تن ناموس را در خاک می کرد
غیرت ولی از مردها تاوان نمی خواست
.....
فریاد زد مردی و یک زنجیر وا شد
او قلب خود را بند این زندان نمی خواست
او آب پاکی روی دستان دلش ریخت
چون عشق را از دار آویزان نمی خواست
با بوی پیراهن به سمت کوه می رفت
یعنی که بی یوسف دلش کنعان نمی خواست
در سجده بود و بوسه اش برخاک و لبهاش
بوی خدا می داد و دیگر جان نمی خواست
در کوه پژواک سرود عشق پیچید
غیر از دهانش آسمان همخوان نمی خواست
2
پس افتخارش را نصیب غار کردند
وقتی برای خواندنش اصرار کردند
نوری به قطر آسمان دورش کشیدند
لبهای او را نقطه ی پرگار کردند
خورشید شد آمد که از نورش ببخشد
با او شبیه ابرها رفتار کردند
از عشق گفت اما به او گفتند مجنون
هرچند که لیلاش را انکار کردند
تابید و کم کم غنچه ها را جذب خود کرد
تا که دهان وا کرده و اقرار کردند
پس سایه ها وحشت زده جمعی شدند و
فکری برای آسمانی تار کردند
شمشیرها ی بی گناه بی زبان را
وقتی برای قتل او وادار کردند
مردی به جایش رفت و شد همبستر مرگ
کی پهلوانان اینچنین ایثار کردند؟!
3
باد آمد و دفتر ورق ها را تکان داد
خورشید آمد حرف یاد کهکشان داد
یعنی به دیوار و در و هر سنگ و چوبی
یکجا برای (اشهد ان لا...) زبان داد
یک شب خدای او به خود بالید و تا صبح
در آسمان او را نشان این و آن داد
آنجا که جبرائیل هم پرهاش می سوخت
تنها برای او خدا یک نردبان داد
یکباره آبی شد تمام صورت خاک
از بوسه هایی که زمین به آسمان داد
.....
باد آمد و دفتر ورق خورد و سه نقطه(...)
اینبار اما آسمان ها را تکان داد
حالا زمین دیگر به اینجایش رسید و
تقدیر دنیا کارد را به استخوان داد
یعنی زمان رفتن و تنگ غروب است
باید به مردم دو امانت را نشان داد
با عشق در یک دستشان مشتی ستاره
در دست دیگر نقشه ای از آسمان داد
قدری برای من دعا خواند و کمی بعد
در آسمان خود را نشان این و آن داد
حسن اسحاقی
صلوات کامله: